ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
دارم دیوانه می شوم زیر بار این همه سکوت ، تنهایی ، بی کسی و از همه مهم تر حسرت !
کاش هیچ وقت ، هیچ کسی دچار حسرت نشود . . .
حسرت گذشته ، گذشته ای شیرین . . .
گاهی وقت ها ، ما آدمها آنقدر غرق خوشی های دنیا می شویم که یادمان می رود چه کاری درست و چه کاری غلط است ، چه کنم که موجب همه ی بلاهایی که امروز به سرم آمده خودم بودم . . .
اما نه . . .
آیا انقدر گناهکارم که حتی نتواند به حرمت آن عشق پاک و رویایی مان فرصتی دیگر به من بدهد ؟!
آیا من نبودم که وقتی حسی به او نداشتم ، فرصتی دادم تا خودش را به من نشان دهد و بعد نیز او مرا عاشق خود کرد !
یعنی من حتی لیاقت یک فرصت کوچک را هم ندارم ؟!
تا کجا باید درد بکشم ؟ تا کجا باید شب و روزم پر از گریه و و آه و پشیمانی باشد ؟ تا کجا باید خود را سرزنش کنم ؟ تا کجا باید به قرص های آرامبخش و ضد استرس و افسردگی پناه ببرم تا لحظه ای خمار شوم و به چیزی فکر نکنم ؟! واقعا تا کجا ؟!
دلم گرفته از کسی که می گفت و می گفتند خیلی دوستم دارد و مرا به این روز درآورده و ترکم کرده .
کوله بارش را بسته و از آن شهر غربت لعنتی ، به سوی دیار خود کوچ کرده ، بی توجه به احساساتم و بدون حتی خبر و حرفی . . .
آرام و بدون سر و صدا می آید و می رود ، بی آنکه من خبر داشته باشم ، اگر هم خبردار شوم ، وعده هایی به من می دهد که کمی دلخوش شوم . . .
اما چه کسی به من می گوید کدام حرف و چه چیز درست است ؟!
دیگر خسته شدم ، بریدم ، نه از او . . .
از بلاهایی که سرم می آید . . .
دیگر هدفی ندارم و تنها هدفم بازگرداندن اوست ، مگر نمی داند در حد پرستیدن است برای من !
پس چرا جواب گریه ها و محبت هایم را نمی دهد ؟!
شاید از روی سادگی ، با حرفهایم آزارت می دادم اما به خدا قسم نخواستم بسوزانمت . . . اما تو سوختی !
اما این دلیل نمی شود که اینگونه زجرم بدهی و مرا اینگونه پیش همه خوار و ذلیل کنی ، مرا انگشت نمای هرکس و ناکسی کنی و به غریبه ها بگویی دیگر نمی خواهمش ، منی که روزی اگر کسی آزارم میداد به قول خودت با پنبه سرش را می بریدی ، تویی که روزی می ترسیدی از بی محلی های من ، از اینکه دیگر نمی توانی مرا بدست آوری . . .
حالا چه شده است ؟ چه زود عوض شدی ؟!
تو را به همان خدایی که عشق پاکمان را در آن شب زمستانی و سرد ، وقتی باهم زیر نور ماه قدم می زدیم ، به وجود آورد ،
قسمت می دهم برگرد . . .
همانی می شوم که تو می خواهی . . .
فقط برگرد و آزارم نده . . .
دیگر نفسی برایم نمانده ، دارم جان می دهم زیر این همه بغض خفه شده ، زیر این همه زجر و حسرت ، زیر این همه سرزنش و پشیمانی . . .
دعا می کنم هر روز ، که برگردی . . .
دعا می کنم . . . خدا درون دلهای شکسته ست !
زمان حک شده بر تقویم زندگی من :
چهارشنبه ۲۶/۰۷/۱۳۹۱
ساعت ۲۱:۱۵
آخییییییییییییییییی!!!
آجی جونم آخه چرا انقد خودتو اذیت میکنی؟؟؟ اون اگه لیاقت تو رو داشته باشه برمیگرده!!!
غصه نخور!!!
بعضی وقتا کم محلی بهترین و تضمینی ترین راه برای برگشته!!!
راسی اگه اون میاد تو وبت نظر منو پاک کن که ناراحت نشه.
دوست دارم عسیسم!!
یه چیز دیگه: تو هنوز خودتو نمیبینی تو لینکدونیم؟؟؟؟
کاش بیاد تو وبمو دل نوشته هامو بخونه.ببینه که چقدرررررررررر میخوامششششششششش
سلام فاطمه جون
خودتو اذیت نکن به نظر من تمام پسرا مث همن هیچ کدومشون لیاقت ندارن!!!
سلام دوست عزیز .
فاطمه خانم من نه شما رو میشناسم و نه چیزی از جریان شما رو میدونم و بنا به نظری که تو وبلاگم گذاشتی بهت سر زدم و مطلبت رو خوندم و همون قدری که همه از خوندن این مطلب میفهمند منم فهمیدم .
فقط توصیه ای برادرانه داشتم برات :
1.اینکه خدا گفته هر چیزی رو که خیلی دوست داشته باشی ازت میگیرم تا فقط منو خیلی دوست داشته باشی . من هم تجربه کردم و مطمئنم به این ماجرا .
2. عشق های ما آدم ها زمینی است و به قول پیامبرمون آتش عشق انسان رو کور و کر و لال میکنه و هیچ راهی برای گرفتن تصمیم درست نمیگذاره .
به نطرم فرد مخاطب تو هم اون موقع ها دچار این آتش عشق شده بوده و طبیعتا این آتش بعد از چند وقتی سرد میشه و از اون شور و حرارت روزهای اول خبری نیست .
پس به نطر من هم خودت رو اذیت نکن و کمی توکل داشته باش و بسپار بخدا و از خودش بخواه که اگر این کار به خیر و صلاحت هست خوش درست کنه و اگر هم که نیست هیچ .
فاطمه خانم وای به روزی که خدا افسارمون رو به دست خودمون بسپاره .
به این فکر کن که حتما خیر و صلاحی در این جدایی هست که تو ازش بیخبری و خدا چون دوست داشته برات اینطور خواسته .
ببخشید از پر حرفی و اطاله کلام ، دیدم خیلی بغض هست تو نوشتت خواستم کمی کمک کرده باشم به آروم شدنت .
از نظرت بیخبرم نذار .
یا علی
سلام دوستم
کجایی تو ؟؟چرا پیدات نیس؟؟!!
قول داده ام...
گاهـــــــی
هر از گاهـــــی
فانـــــوس یادت را
میان این کوچه های بی چراغ و بی چلچلـــــــه، روشن کنم
خیالت راحــــــت! من همان منـــــم؛
هنوز هم در ین شبهای بی خواب و بی خاطـــــره
میان این کوچه های تاریک پرسه میزنم
اما به هیچ ستارهی دیگری سلام نخواهــــــم کرد
بیا پیشم دلم تنگیده!!!!
سلام گلم
نبینم ناراحت باشی یکم بیشتر بیا نت تا حالو
هوات عوض بشه!!!
به خاطر همین پستای جدیدی ک نوشتم تو وبم داغونم!!
خیلی حالم خرابه!!!
ابجی جونم نکنه مث اون دفعه که تغییرات وبمو تو سیستمت نمیدیدی الانم آپمو نمیتونی ببینی؟!!!!!
خلاصه که کامنتات مرهم دردمه!!!
سلام فاطمه جون
می بینم که اتفاقات خوبی داره واست میفته....فک کنم خیلی خوشحالی مگه نه؟؟؟!!!
چیا گفتیو شنیدی؟؟؟ البته اگه دوست داری بگو!!