دل نوشته های دخترک

یه زد و خورد ساده بود ؛ تو جا زدی ؛ من جا خوردم

دل نوشته های دخترک

یه زد و خورد ساده بود ؛ تو جا زدی ؛ من جا خوردم

هیاهوی دلم کجاست ؟

صدایم کن . . .

این بار ، هرچه از دوردست ها صدایم کنی

صدایت به گوشم نمی رسد . . . . . .

دوری . . . خیلی دور !

فرسنگ ها فاصله داریم

دلمان را نمی دانم

. . . . . . .

این بار اگر صدایم کنی

نمی دانم در جوابت ، سکوت کنم یا حرفی بزنم

قدیم ها اگر صدایم میکردی

راحت و آرام ، از دلی بی دغدغه و شاد جواب می گرفتی

اما حالا . . .

می ترسم          خیلی می ترسم

چون همه چیز عوض شد        همه چیز . . .

دیگر تو ، آن نیستی       هیچکس ، آنها نیستند . . .

چقدر زود      واقعا چقدر زود و بی هوا

دنیا برای قلبم دگرگون شد

. . . . . . .

ساعت عجله ای ندارد برای رفتن به سوی فردا

دقایق و ثانیه ها دارند جان می کنند

1 دقیقه مانده به 12 شب و من نیز ، قلم را برداشتم تا چیزی بر تقویم زندگیم بنگارم

چیزی که ناخودآگاه قلمم را به حرکت در می آورد . . .

چرا ؟         آخر چرا . . . ؟

امروز هوا می بارید ، می غرید ، صورت آسمان کبود بود ، سیاه بود از عصبانیت

1 جوان را صاعقه کشت . . .

. . . . . . .

هر وقت دل من می گرید ، ابر ها می گریند

چه گریه ی دلم از سر شوق باشد و چه ناراحتی

خدایا      آیا تقدیر من این است ؟!

اینجا شب است     سکوت نیمه شب آزارم می دهد

هیاهوی قلبم کجاست ؟!

بی قراری هایم برایت کجا رفتند ؟

آیا چاه اشک چشمانم خشک شده ؟! 

. . . . . . .

قلبم شکافی داشت و اکنون ، چندیست عمیق تر شده

شور و شوقی ندارم   اصرار دارم به خودم بقبولانم که تجربه بود ، که تو دیگر نیستی ، که همه چیز خواب و رویایی بیش نبود . . .

سرم را با هر چیزی گرم می کنم که وقت اندیشیدن به تو را کم بیاورم

مگر چه شده . . .

روزی در همین نزدیکی بود ، در گذشته های نه چندان دور و شیرین ،

که فقط بهانه می خواستم برای اندیشیدن به تو . . .

حالا چه شده است ؟! بر سر قلب من چه آمده . . .

در این سکوت زجرآور ، اینجا بی تو نشسته ام

بودی     اما حالا . . .   نیستی 

. . . . . . .

ما دیگر از هم جدا شدیم      نه نه      جدا نشدیم

جدایمان کردند . . .   اما چرا تو نشستی و تماشا کردی ؟!

چرا ؟!          شاید نشد ، ها ؟      شرایط نگذاشت      نمی دانم . . .

دیگر هیچ چیز را نمی فهمم    دیگر حس خودم را هم نمی فهمم

دیگر معنای هیچ نگاهی ، هیچ حرفی ، هیچ محبتی ، هیچ عصبانیت و ناراحتی و زجری را نمی فهمم . . .

فقط این را می فهمم که هیچکس مرا نفهمید ، نمی فهمد و نخواهد فهمید . . .

زمان حک شده بر تقویم زندگی من :

شنبه   ۸/۰۷/۱۳۹۱

ساعت   ۰۰:۱۴


نظرات 2 + ارسال نظر
اشکان چهارشنبه 12 مهر 1391 ساعت 18:43

خیلی دوسسسست دارم فاطمه همه نوشته هاتو درک میکنم از ته وجودم.

عاشششقتم نفسممممممممم

هستی جمعه 14 مهر 1391 ساعت 18:18 http://hasti-1372.blogfa.blogfa.com

سلام. خیلی قشنگ نوشتی دوست من...منتظر حضور دوبارت هستم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد