دل نوشته های دخترک

یه زد و خورد ساده بود ؛ تو جا زدی ؛ من جا خوردم

دل نوشته های دخترک

یه زد و خورد ساده بود ؛ تو جا زدی ؛ من جا خوردم

پاییز آمد . . .

 

پاییز امسال آمد ، اما تو نیستی ، اما فرق دارد با تمام پاییز ها ، اما هوای گرم تابستان هنوز رخت نبسته . . .

چند روز پیش آسمان به قدری می بارید که هرکه در خانه نبود در عرض چند ثانیه یک دوش کامل می گرفت و به اصطلاح میشد موش آب کشیده . . .

هوا چنان سیاه بود و چنان می نالید که انگار می خواست حقش را از زمینیان بگیرد 

آه . . .

در این پاییز دلگیر و بی روح نیستی . . .

من باید تنهای تنها در پیاده رو ، روی برگهای خشک پاییزی ، قدم بزنم و صدای پودر شدنشان را زیر قدم هایم ، بشنوم و حس کنم . . .

اگر بودی ، باهم ، صدای برگها را در می آوردیم . . .

باهم . . .

اما افسوس که نیستی . . .

و من باید تنها پاییز را بگذرانم و زیر باران پاییزی تنهای تنها بچرخم و چشمانم را ببندم و سرم را رو به آسمان بگیرم ، صورتم خیس شود و بوی مست کننده ی خاک نمناک را استشمام کنم . . . 

زمستان می آید . . .

 و تنهاتر از همیشه ، به یاد قدیم ها ، در پیاده روی شهر غربت ، وقتی دستانم از سرما کرخ شده و تنم می لرزد از سردی نبودنت و از سردی زمستان دلگیر ، زیر نور ماه شب قدم خواهم زد و به یاد خاطراتمان اشک خواهم ریخت ، اما دیگر کسی نیست ، دیگر تو نیستی که مثل قدیم با من اشک بریزی ، نیستی که با شنیدن هق هق گریه هایم آرامم کنی . . .

و چقدر تلخ است از روی رد پای تو رفتن به سمتی که خودت نمی دانی کجاست و فقط می روی و می روی بی آرام جانت . . .

بهار می آید . . .

مگر می شود تازه شد . . .

مگر می شود هوای تازه ی بهاری را که هوای نبودنت است به بهانه ی ملس بودنش از جان و دل حس کرد . . .

تابستان می آید . . .

اه . . . گرمای طاقت فرسا و زجرآور . . .

راستی در تابستان امسال ، روزی که به شهر غربت پا گذاشتم پس از گذراندن کلاس هایم ، خواستم به وطن بروم اما پشیمان شدم ، با خود گفتم شاید دیگر زمانی پیش نیاید برایم . . .

به سمت آن امامزاده رفتم که گفته بودی روی یکی از درختات تنومندش چیزی خراشیدی . . .

گفته بودی اسممان و تاریخ آن روز . . .

شیشه ی ماشین را پایین کشیدم تا بوی شالیزار را استشمام کنم و نم هوا صورتم را بنوازد  . . .

هوا کم کم بارانی شد ، زمین خیس و دوباره بوی خاک . . .

بدون حضورت سلام دادم به امامزاده . . .

و بی اختیار و عین دیوانه ها دویدم به سمت چند درختی که آنجا بودند ، کبوتر ها پرواز کردند 

همان کبوترهایی که برایشان نان می ریختی . . .

همان هایی که نازشان می کردیم . . .

. . .

هر نام و نشانه ای بود ، جز نام و نشانه ی تو . . .

شایدم انقدر هول شده بودم نتوانستم پیدایش کنم اما همه جا را گشتم . . .     نبود

ناامید برگشتم . . . و بر کوله بار غم هایم افزوده گشت . . .

و ناگهان ، به روز آخری فکر کردم که اشک می ریختی چون دلت برایم تنگ میشد . . .

یقیناً تو می دانستی دیدار آخر است و من فقط شاد بودم چون پس از مدت ها دوری ،

تو را دیدم

 و امیدوار می کردم خودمان را به دیدار بعدی که نزدیک بود . . .

اما تو ، دیگر نیامدی . . .

راستی پاییز سال بعد نزدیک است ، باز هم صبر کنم یا می آیی . . . ؟!

زمان حک شده بر تقویم زندگی من :

یکشنبه   ۹/۰۷/۱۳۹۱

ساعت   ۱۳:۱۶

نظرات 2 + ارسال نظر
ساقی پنج‌شنبه 13 مهر 1391 ساعت 23:18 http://Www.niceice73.blogfa.com

عسیسم لینکت کردم!
راسی دختر خاله ی منم هم رشته ی توئه!!
ضمنا قالب وبتم خوشم اومد!!
تو هم بلینک لطفا!!

سلام.نظرلطفتهلینکت کردم.اگه دوس نداری با این عنوان لینکت کنم بم خبر بده و عنوانشو بگو

ساقی جمعه 14 مهر 1391 ساعت 01:35

خانومی لینکت کردم بیشتر دقت کن!!!
بوچ بوچ!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد