دل نوشته های دخترک

یه زد و خورد ساده بود ؛ تو جا زدی ؛ من جا خوردم

دل نوشته های دخترک

یه زد و خورد ساده بود ؛ تو جا زدی ؛ من جا خوردم

نیا باران ...  

 

زمین جای قشنگی نیست ...  

من از اهل زمینم ...  

خوب میدانم که گل در عقد زنبور است ...

 

 ولی پروانه را هم دوست میدارد ... !  

  

خودم زیادی بزرگت کردم ... !

خیلی وقتها خیلی دیر آدمهای اطرافت رو میشناسی … 


اونوقت تازه یاد میگیری به خیلی ها بگی “ لطفا جلوتر نیا ” 

یه وقتایی لازمه از گوشیمون بشنویم “ مشترک مورد نظر آدم نمی باشد … لطفا قطع کنید ” 


 

خیییییییلی وقته واسه من تموم شدی و الان در نبودت دارم بهترین روزای عمرمو میگذرونم 

چشم حسود کوووووووور !!!!!!!     

گفتم ک بدونی دل نوشته هایی ک از این ب بعد اینجا میذارم مال تو نیس ... 

قبلی ها هم تفاله ها و چرندیات ذهنم بود ک باید بالاخره ی وقتی میریختمشون دور ...     

 

صبر سنگ

 

روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید  

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت

باز زندانبان خود بودم

آن منِ دیوانه ی عاصی

در درونم هایهو می کرد

مشت بر دیوارها می کوفت

روزنی را جستجو می کرد

در درونم راه می پیمود

همچو روحی در شبستانی

بر درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی

می شنیدم نیمه شب در خواب

های های گریه هایش را

در صدایم گوش می کردم

درد سیال صدایش را

شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه رو بیهوده ، گریانی

در میان گریه می نالید

دوستش دارم ، نمی دانی

بانگ او ، آن بانگ لرزان بود

کز جهانی دور ، بر می خاست

لیک در من تا که می پیچید

مرده ای از گور بر می خاست

مرده ای ، کز پیکرش می ریخت

عطر شورانگیز شب بوها

قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه آهوها

در سیاهی ، پیش می آمد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزدیک تر می شد

ورطه ی تاریک لذت بود 

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رؤیاها

زورق اندیشه ام ، آرام

می گذشت از مرز دنیاها

باز تصویری غبارآلود

زان شب کوچک ، شب میعاد

زان اطاق ساکت سرشار

از سعادت های بی بنیاد

در سیاهی دستهای من

می شکفت از حس دستانش

شکل سرگردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش

ریشه هامان در سیاهی ها

قلب هامان ، میوه های نور

یکدگر را سیر می کردیم

با بهار باغهای دور

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رؤیاها

زورق اندیشه ام ، آرام

می گذشت از مرز دنیاها

روزها رفتند و من دیگر

خود نمی دانم کدامینم

آن منِ سرسخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم ؟  

بگذرم گر از سر پیمان

می کُشد این غم ، دگر بارم

می نشینم شاید او آید

عاقبت روزی به دیدارم !!! 

 

کاش ...

 

 

کاش می فهمیدی ...  

قهر می کنم تا دستم را محکم تر بگیری  

و بلندتر بگویی :  

بمان ...  

نه اینکه شانه بالا بندازی   

و آرام بگویی :  

هر طور راحتی ...    

.............

 

امشب شب یلداست   

یک سال شد آشنایی مان ... 

لبخند تلخ روزگار و آدمهایش ... !!!

وقتی در گوشه ی دنجی از پارک شهر می نشینم ، به خاطرات دوردستمان می اندیشم ...

فقط دنبال یک جواب قانع کننده برای تمام چراهای آزاردهنده ی ذهنم می گردم ، تا خود را آرام کنم !  

آخر چرا ... ؟؟؟

شاید آن وقتها هیاهوی بچه ها برای بازی کردن و شور و شوقشان ، به چشمم نمی آمد و فقط به تو می اندیشیدم ...

شاید آدمهایی که در پارک پرسه می زدند به هر دلیلی ، اتفاقاتی که درون پارک شهر رخ می داد به چشمم نمی آمد ، چون یا حضورت بود یا یادت ...

اما حالا ...

حضورت نیست !

یادی آزاردهنده از تو باقی مانده که تکرارش تلنگری ست به ذهنم ، که فکر نکن ، فکر نکن ، فکر نکن !

او الان هرجا هست ، خوش است بی تو ...

حتی نمی پرسد زنده ای یا نه ؟

حالت چطور است بی من ؟!

حتی برای رفتنش تو را خبر نکرد ...

آه ... چه ظالمانه در این دنیای نامرد ...

دلها را له می کنند و لبخندی تلخ تحویلت می دهند و می گویند : چند روز دیگر مرا هم فراموش می کنی ...

چه زود و چقدر عجیب ، آنهایی که یک روز می اندیشیدی واقعاً پاک اند و با احساس ، با قلبی عاشق که فقط برای تو می تپد و چیزی یا کسی جز تو برایشان مهم نیست ، عوض می شوند ...

و چقدر زود از آن آدم رویایی به آدمی سنگدل یا بهتر بگویم بدون هیچ قلبی در سینه شان تبدیل می گردند ...

آیا گذر زمان است که همه چیز و همه کس را تغییر می دهد یا رسم روزگار بی همه چیز ... ؟!

در این دنیای بی در و پیکر ، من فقط این را فهمیدم که نباید صادق و رو راست بود !

در این دنیا ، هر که راست گفته ، باخته و هر که دورو بوده ، بُرده . آخر چرا ؟ می گویند : وقتی ارزشها عوض بشوند ، عوضی ها با ارزش می شوند ...

چقدر زجرآور است ، باید بدترین باشی تا بهترین های روزگار از آنِ سرنوشت تو باشد ...

برای من ، از روز اول بهترین نبودی ... اما برای من و به خاطرم بهترین شدی ، حالا دیگر چه فایده دارد !

خوب یا بد ...

فعلاً که نبودنت به سراغم آمده !!! 

نوشته شده بر تقویم زندگی من :

چهارشنبه   12 مهر 1391

ساعت   00:26

صدایم کن ، بیا تا دوباره ما شویم . . .

      

 

صدایم کن ، بیا تا دوباره ما شویم ،    

  

مرحمی بر سوز دلم باش ،   

  

نگاه کن ، پاییز به من می خندد ،     

 

بیا داغ جدایی مان را به دلش بگذاریم .   

 

بیا کلاغ ها را پر دهیم  

    

تا خبر وصلمان را به پرستوها مژده دهند .    

  

دوباره صدایم کن . . .  

 

معجزه ی عشق

مثل کبریت کشیدن در باد ، دیدنت دشوار است . . .   

من که به معجزه ی عشق ایمان دارم . . .     

  

می کشم آخرین دانه ی کبریتم را در باد . . .     

  

هر چه بادا باد . . . . . . . . .     

 

خدایا چه کنم ؟

دارم دیوانه می شوم زیر بار این همه سکوت ، تنهایی ، بی کسی و از همه مهم تر حسرت !

کاش هیچ وقت ، هیچ کسی دچار حسرت نشود . . .

حسرت گذشته ، گذشته ای شیرین . . .

گاهی وقت ها ، ما آدمها آنقدر غرق خوشی های دنیا می شویم که یادمان می رود چه کاری درست و چه کاری غلط است ، چه کنم که موجب همه ی بلاهایی که امروز به سرم آمده خودم بودم . . .

اما نه . . .

آیا انقدر گناهکارم که حتی نتواند به حرمت آن عشق پاک و رویایی مان فرصتی دیگر به من بدهد ؟!

آیا من نبودم که وقتی حسی به او نداشتم ، فرصتی دادم تا خودش را به من نشان دهد و بعد نیز او مرا عاشق خود کرد !

یعنی من حتی لیاقت یک فرصت کوچک را هم ندارم ؟!

تا کجا باید درد بکشم ؟ تا کجا باید شب و روزم پر از گریه و و آه و پشیمانی باشد ؟ تا کجا باید خود را سرزنش کنم ؟ تا کجا باید به قرص های آرامبخش و ضد استرس و افسردگی پناه ببرم تا لحظه ای خمار شوم و به چیزی فکر نکنم ؟! واقعا تا کجا ؟!

دلم گرفته از کسی که می گفت و می گفتند خیلی دوستم دارد و مرا به این روز درآورده و ترکم کرده .  

کوله بارش را بسته و از آن شهر غربت لعنتی ، به سوی دیار خود کوچ کرده ، بی توجه به احساساتم و بدون حتی خبر و حرفی . . .

آرام و بدون سر و صدا می آید و می رود ، بی آنکه من خبر داشته باشم ، اگر هم خبردار شوم ، وعده هایی به من می دهد که کمی دلخوش شوم . . .

اما چه کسی به من می گوید کدام حرف و چه چیز درست است ؟!

دیگر خسته شدم ، بریدم ، نه از او . . .

از بلاهایی که سرم می آید . . .

دیگر هدفی ندارم و تنها هدفم بازگرداندن اوست ، مگر نمی داند در حد پرستیدن است برای من !

پس چرا جواب گریه ها و محبت هایم را نمی دهد ؟!

شاید از روی سادگی ، با حرفهایم آزارت می دادم اما به خدا قسم نخواستم بسوزانمت . . . اما تو سوختی !

اما این دلیل نمی شود که اینگونه زجرم بدهی و مرا اینگونه پیش همه خوار و ذلیل کنی ، مرا انگشت نمای هرکس و ناکسی کنی و به غریبه ها بگویی دیگر نمی خواهمش ، منی که روزی اگر کسی آزارم میداد به قول خودت با پنبه سرش را می بریدی ، تویی که روزی می ترسیدی از بی محلی های من ، از اینکه دیگر نمی توانی مرا بدست آوری . . .

حالا چه شده است ؟ چه زود عوض شدی ؟!

تو را به همان خدایی که عشق پاکمان را در آن شب زمستانی و سرد ، وقتی باهم زیر نور ماه قدم می زدیم ، به وجود آورد ، 

 قسمت می دهم برگرد . . .

همانی می شوم که تو می خواهی . . .

فقط برگرد و آزارم نده . . .

دیگر نفسی برایم نمانده ، دارم جان می دهم زیر این همه بغض خفه شده ، زیر این همه زجر و حسرت ، زیر این همه سرزنش و  پشیمانی . . .

دعا می کنم هر روز ، که برگردی . . .

دعا می کنم . . . خدا درون دلهای شکسته ست ! 

زمان حک شده بر تقویم زندگی من : 

چهارشنبه   ۲۶/۰۷/۱۳۹۱

ساعت  ۲۱:۱۵  

اگر می دانستی ...

اگرمی دانستی که چقدر دوستت دارم سکوت را فراموش می کردی ...

با تمامی ذرات وجودت عشق را فریاد می کردی

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم چشمهایم را می شستی

و اشکهایم را با چشمان عاشقت به باد می دادی

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم نگاهت را تا ابد بر من می دوختی

تا من با سکوت نگاه تو رازهای یک عشق زمینی را با خود به عرش خداوند ببرم

ای کاش می دانستی ...   

 

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم هرگز قلبم را نمی شکستی

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم لحظه ای مرا نمی آزردی که این غریبه ی تنها ، جز نگاه معصومت پنجره ای و جز عشقت بهانه ای برای زیستن ندارد ...

ای کاش می دانستی ...

اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم همه چیز را فدایم می کردی ، همه ی آن چیزها که یک عمر به خاطرش رنج کشیدی و سالها برایش گریستی 

اگر می دانستی که چقدر دوستت دارم همه ی آن چیزها که در بندت کشیده رها می کردی ...

غرورت را ... قلبت را ... حرفت را ...

اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم دوستم می داشتی همچون عشق که عاشقانش را دوست می دارد ... 

کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و مرا از این عذاب رها می کردی ...  

پاییز آمد . . .

 

پاییز امسال آمد ، اما تو نیستی ، اما فرق دارد با تمام پاییز ها ، اما هوای گرم تابستان هنوز رخت نبسته . . .

چند روز پیش آسمان به قدری می بارید که هرکه در خانه نبود در عرض چند ثانیه یک دوش کامل می گرفت و به اصطلاح میشد موش آب کشیده . . .

هوا چنان سیاه بود و چنان می نالید که انگار می خواست حقش را از زمینیان بگیرد 

آه . . .

در این پاییز دلگیر و بی روح نیستی . . .

من باید تنهای تنها در پیاده رو ، روی برگهای خشک پاییزی ، قدم بزنم و صدای پودر شدنشان را زیر قدم هایم ، بشنوم و حس کنم . . .

اگر بودی ، باهم ، صدای برگها را در می آوردیم . . .

باهم . . .

اما افسوس که نیستی . . .

و من باید تنها پاییز را بگذرانم و زیر باران پاییزی تنهای تنها بچرخم و چشمانم را ببندم و سرم را رو به آسمان بگیرم ، صورتم خیس شود و بوی مست کننده ی خاک نمناک را استشمام کنم . . . 

زمستان می آید . . .

 و تنهاتر از همیشه ، به یاد قدیم ها ، در پیاده روی شهر غربت ، وقتی دستانم از سرما کرخ شده و تنم می لرزد از سردی نبودنت و از سردی زمستان دلگیر ، زیر نور ماه شب قدم خواهم زد و به یاد خاطراتمان اشک خواهم ریخت ، اما دیگر کسی نیست ، دیگر تو نیستی که مثل قدیم با من اشک بریزی ، نیستی که با شنیدن هق هق گریه هایم آرامم کنی . . .

و چقدر تلخ است از روی رد پای تو رفتن به سمتی که خودت نمی دانی کجاست و فقط می روی و می روی بی آرام جانت . . .

بهار می آید . . .

مگر می شود تازه شد . . .

مگر می شود هوای تازه ی بهاری را که هوای نبودنت است به بهانه ی ملس بودنش از جان و دل حس کرد . . .

تابستان می آید . . .

اه . . . گرمای طاقت فرسا و زجرآور . . .

راستی در تابستان امسال ، روزی که به شهر غربت پا گذاشتم پس از گذراندن کلاس هایم ، خواستم به وطن بروم اما پشیمان شدم ، با خود گفتم شاید دیگر زمانی پیش نیاید برایم . . .

به سمت آن امامزاده رفتم که گفته بودی روی یکی از درختات تنومندش چیزی خراشیدی . . .

گفته بودی اسممان و تاریخ آن روز . . .

شیشه ی ماشین را پایین کشیدم تا بوی شالیزار را استشمام کنم و نم هوا صورتم را بنوازد  . . .

هوا کم کم بارانی شد ، زمین خیس و دوباره بوی خاک . . .

بدون حضورت سلام دادم به امامزاده . . .

و بی اختیار و عین دیوانه ها دویدم به سمت چند درختی که آنجا بودند ، کبوتر ها پرواز کردند 

همان کبوترهایی که برایشان نان می ریختی . . .

همان هایی که نازشان می کردیم . . .

. . .

هر نام و نشانه ای بود ، جز نام و نشانه ی تو . . .

شایدم انقدر هول شده بودم نتوانستم پیدایش کنم اما همه جا را گشتم . . .     نبود

ناامید برگشتم . . . و بر کوله بار غم هایم افزوده گشت . . .

و ناگهان ، به روز آخری فکر کردم که اشک می ریختی چون دلت برایم تنگ میشد . . .

یقیناً تو می دانستی دیدار آخر است و من فقط شاد بودم چون پس از مدت ها دوری ،

تو را دیدم

 و امیدوار می کردم خودمان را به دیدار بعدی که نزدیک بود . . .

اما تو ، دیگر نیامدی . . .

راستی پاییز سال بعد نزدیک است ، باز هم صبر کنم یا می آیی . . . ؟!

زمان حک شده بر تقویم زندگی من :

یکشنبه   ۹/۰۷/۱۳۹۱

ساعت   ۱۳:۱۶

هیاهوی دلم کجاست ؟

صدایم کن . . .

این بار ، هرچه از دوردست ها صدایم کنی

صدایت به گوشم نمی رسد . . . . . .

دوری . . . خیلی دور !

فرسنگ ها فاصله داریم

دلمان را نمی دانم

. . . . . . .

این بار اگر صدایم کنی

نمی دانم در جوابت ، سکوت کنم یا حرفی بزنم

قدیم ها اگر صدایم میکردی

راحت و آرام ، از دلی بی دغدغه و شاد جواب می گرفتی

اما حالا . . .

می ترسم          خیلی می ترسم

چون همه چیز عوض شد        همه چیز . . .

دیگر تو ، آن نیستی       هیچکس ، آنها نیستند . . .

چقدر زود      واقعا چقدر زود و بی هوا

دنیا برای قلبم دگرگون شد

. . . . . . .

ساعت عجله ای ندارد برای رفتن به سوی فردا

دقایق و ثانیه ها دارند جان می کنند

1 دقیقه مانده به 12 شب و من نیز ، قلم را برداشتم تا چیزی بر تقویم زندگیم بنگارم

چیزی که ناخودآگاه قلمم را به حرکت در می آورد . . .

چرا ؟         آخر چرا . . . ؟

امروز هوا می بارید ، می غرید ، صورت آسمان کبود بود ، سیاه بود از عصبانیت

1 جوان را صاعقه کشت . . .

. . . . . . .

هر وقت دل من می گرید ، ابر ها می گریند

چه گریه ی دلم از سر شوق باشد و چه ناراحتی

خدایا      آیا تقدیر من این است ؟!

اینجا شب است     سکوت نیمه شب آزارم می دهد

هیاهوی قلبم کجاست ؟!

بی قراری هایم برایت کجا رفتند ؟

آیا چاه اشک چشمانم خشک شده ؟! 

. . . . . . .

قلبم شکافی داشت و اکنون ، چندیست عمیق تر شده

شور و شوقی ندارم   اصرار دارم به خودم بقبولانم که تجربه بود ، که تو دیگر نیستی ، که همه چیز خواب و رویایی بیش نبود . . .

سرم را با هر چیزی گرم می کنم که وقت اندیشیدن به تو را کم بیاورم

مگر چه شده . . .

روزی در همین نزدیکی بود ، در گذشته های نه چندان دور و شیرین ،

که فقط بهانه می خواستم برای اندیشیدن به تو . . .

حالا چه شده است ؟! بر سر قلب من چه آمده . . .

در این سکوت زجرآور ، اینجا بی تو نشسته ام

بودی     اما حالا . . .   نیستی 

. . . . . . .

ما دیگر از هم جدا شدیم      نه نه      جدا نشدیم

جدایمان کردند . . .   اما چرا تو نشستی و تماشا کردی ؟!

چرا ؟!          شاید نشد ، ها ؟      شرایط نگذاشت      نمی دانم . . .

دیگر هیچ چیز را نمی فهمم    دیگر حس خودم را هم نمی فهمم

دیگر معنای هیچ نگاهی ، هیچ حرفی ، هیچ محبتی ، هیچ عصبانیت و ناراحتی و زجری را نمی فهمم . . .

فقط این را می فهمم که هیچکس مرا نفهمید ، نمی فهمد و نخواهد فهمید . . .

زمان حک شده بر تقویم زندگی من :

شنبه   ۸/۰۷/۱۳۹۱

ساعت   ۰۰:۱۴